عشق نیست ذوق نیست اشتیاق نیست!
همان...
دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام میکند
شب ها شاعر....!!!
گرچه...
من شعر نمی گویم!
انچه می خوانی
شکوه هایی ست که تاب را از دلم ربوده است...!!!
مرگ از همان روز به من لبخند زد که چنان غرورم را برایش زیر پا له کردم که صدایم حتی پشت تلفن جنسیتم را مبهم می کرد...
غروبی که من ابله فکر کردم صبح است و باهم جنازه اش را خنده کنان ته کوچه ی هرزه ها دفن کردیم و این آغازی بود بر خداحافظی او با من...
حالا تنها بر مزار غرورم آمده بودم ، اما نبش قبر هم دیگر فایده ای نداشت...
چمدانت را بسته ای
اما خوب میدانی این روزها
هوای دلم باز نمی شود
چقدر آرزوهایم رنگ پاییز گرفته اند
خسته ام از بس قطار خیالت
مرا می کشاند به جایی
که هرگز قرارمان نبود
امشب با ترس زیر پایت نشسته ام
نکند فردا جاده
زیر پایت را خالی کند...
سراب ردپای تو کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد
کجای قصه خوابیدی؟که من تو گریه بیدارم
که هر شب هرم دستاتو به اغوشم بدهکارم
تو با دلتنگی های من تو با این جاده همدستی!
تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی!
تو اهنگ سکوت تو بدنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم!